گنجور

 
رفیق اصفهانی

هر که را یاد تو در دل نفسی می آید

کی دگر در دل او یاد کسی می آید

آه از آن آتش سوزان که چنین گرم عنان

از پی سوختن مشت خسی می آید

بخت بد بین که مرا می کشد آن مه کو را

کار صد خضر و مسیح از نفسی می آید

گر به یک شعبده بردی دل او نیست عجب

که چنین شعبده ها از تو بسی می آید

شیوه ی عشق ندانند رقیبان آری

کار پروانه کجا از مگسی می آید

یاد تو تا به دلم جای گرفته است رفیق

ناکسم گر به دلم یاد کسی می آید