گنجور

 
پروین اعتصامی

به شکوه گفت جوانی فقیر با پیری

به روزگار، مرا روی شادمانی نیست

بلای فقر، تنم خسته کرد و روح بِکُشت

به مرگ قانعم، آن نیز رایگانی نیست

کسی به مثل من اندر نَبردگاه جهان

سیاه روزِ بَلاهای ناگهانی نیست

گُرسنه بَر سَرِ خوانِ فلک نشستم و گفت

که خیرگی مَکن، این بَزمِ میهمانی نیست

بِه خَلق داد سَراَفرازی و مرا خواری

که در خورِ تو، ازین بِه که میستانی نیست

بِه دَهر، هیچکس مِهربان نشد با من

مرا خَبر زِ رَه و رَسمِ مهربانی نیست

خوش نیافتم از روزگار سُفله دَمی

از آن خوشم که سپنجی است، جاودانی نیست

به خنده، پیرِ خردمند گُفت تُند مَرو

که پرتگاه جهان، جای بَد عِنانی نیست

چو بِنگری، همه سر رشته‌ها بدست قضاست

رَهِ گُریز، زِ تقدیرِ آسمانی نیست

وَدیعه‌ایست سعادت، که رایگان بخشند

درین معامله، اَرزانی و گِرانی نیست

دلِ ضعیف، بِگردابِ نفس دون مَفکن

غریقِ نَفس، غَریقی که وارهانی نیست

چو دستگاهِ جوانیت هست، سودی کُن

که هیچ سود، چو سَرمایهٔ جوانی نیست

زِ بازویت نَربودند تا توانائی

زَمانِ خستگی و عجز و ناتوانی نیست

به ملک زندگی، ای دوست، رَنج باید بُرد

دِلی که مُرد، سزاوار زِندگانی نیست

من و تو از پیِ کَشف حقیقت آمده‌ایم

ازین مُسابقه، مَقصود کامرانی نیست

به دفترِ گُل و طومارِ غُنچه در گُلزار

به جز حکایتِ آشوبِ مِهرگانی نیست

بِنای تن، همه بَهرِ خوشی نساخته‌اند

وجودِ سر، همه از بهرِ سرگرانی نیست

زِ مرگ و هَستی ما، چرخ را زیان نَرسد

سپهر سنگدل است، این سخن نهانی نیست