گنجور

 
پروین اعتصامی

بر سر راهی، گدائی تیره‌روز

ناله‌ها میکرد با صد آه و سوز

کای خدا، بی خانه و بی روزیم

ز آتش ادبار، خوش میسوزیم

شد پریشانی چو باد و من چو کاه

پیش باد، از کاه آسایش مخواه

ساختم با آنکه عمری سوختم

سوختم یک عمر و صبر آموختم

آسمان، کس را بدین پستی نکشت

چون من از درد تهیدستی نکشت

هیچکس مانند من، حیران نشد

روز و شب سرگشته بهر نان نشد

ایستادم در پس درها بسی

داد دشنامم کسی و ناکسی

رشته را رشتم ولی از هم گسیخت

بخت را خواندم ولی از من گریخت

پیش من خوردند مردم نان گرم

من همی خون جگر خوردم ز شرم

دیده‌ام رنگی ندید از رخت نو

سیر، یک نوبت نخوردم نان جو

این ترازو، گر ترازوی خداست

این کژی و نادرستی از کجاست

در زمستانم، تف دل آتش است

برف و باران خوابگاه و پوشش است

آبرو بردم، ندیدم از تو روی

گم شدم، هرگز نکردی جستجوی

گفتش اندر گوش دل، رب وَدود

گر نبودی کاردان، جرم تو بود

نیست راه کج، ره حق جلیل

کجروان را حق نمیگردد دلیل

تو براه من بنه گامی تمام

تا مَنَت نزدیک آیم بیست گام

گر به نام حق گشائی دفتری

جز در اخلاص نشناسی دری

گر کنی آئینه یِ ما را نظر

عیبهایت سر بسر گردد هنر

ما ترا بی توشه نفرستاده‌ایم

آنچه می‌بایست دادن، داده‌ایم

دست دادیمت که تا کاری کنی

دِرهَمی گر هست، دیناری کنی

پای دادیمت که باشی پا بجای

وارهانی خویش را از تنگنای

چشم دادم تا دلت ایمن کند

بر تو راه زندگی، روشن کند

بر تن خاکی دمیدم جان پاک

خیرگیها دیدم از یک مشت خاک

تا تو خاکی را منظم شد نفس

ای عجب! خود را پرستیدی و بس

ما کسی را ناشتا نگذاشتیم

این بنا از بهر خلق افراشتیم

کار ما جز رحمت و احسان نبود

هیچگاه این سفره بی مهمان نبود

در نمی‌بندد بکس، دربان ما

کم نمیگردد ز خوردن، نان ما

آنکه جان کرده است بی خواهش عطا

نان کجا دارد دریغ از ناشتا

این توانائی که در بازوی تُست

شاهدِ بخت است و در پهلوی تُست

گنجها بخشیدمت، ای ناسپاس

که نگنجد هیچکس را در قیاس

آنچه گفتی نیست، یک یک در تو هست

گنجها داری و هستی تنگدست

عقل و رای و عزم و همت، گنج تُست

بهترین گنجور، سعی و رنج تُست

عارفان، چون دولت از ما خواستند

دست و بازوی توانا خواستند

ما نمیگوئیم سائل در مزن

چون زدی این در، در دیگر مزن

آنکه بر خوان کریمان کرد پُشت

از لئیمان بشنود حرف دُرشت

آن درشتی، کیفر خودکامهاست

ورنه بهر نامجویان، نامهاست

هیچ خودبین، از خدا خرسند نیست

شاخ بی بر، در خور پیوند نیست

زین همه شادی، چراغم خواستی

از کریمان، از چه رو کم خواستی

نور حق، همواره در جلوه‌گریست

آنکه آگه نیست، از بینش بریست

گُلبُن ما باش و بهر ما بروی

هم صفا از ما طلب، هم رنگ و بوی

زارع ما، خوشه را خروار کرد

هر چه کم کردند، او بسیار کرد

تا نباشی قطره، دریا چون شوی

تا نه‌ای گم گشته، پیدا چون شوی