گنجور

 
پروین اعتصامی

بطعنه پیش سگی گفت گربه کای مسکین

قبیلهٔ تو بسی تیره‌روز و ناشادند

میان کوی بخسبی و استخوان خائی

بداختری چو تو را، کاشکی نمیزادند

برو به مطبخ شه یا بمخزن دهقان

بشهر و قریه، بسی خانه‌ها که آبادند

کباب و مرغ و پنیر است و شیر، طعمهٔ من

ز حیله‌ام همه کار آگهان بفریادند

جفای نان نکشیدست یکتن از ما، لیک

گرسنگان شما بیشتر ز هفتادند

بگفت، راست نگردد بنای طالع ما

چرا که از ازلش پایه، راست ننهادند

مرا به پشت سرافکند حکم چرخ، ز خلق

شگفت نیست گرم در بروی نگشادند

کسی بخانهٔ مردم بمیهمانی رفت

که روز سور، کسی از پیش فرستادند

بروزی دگران چون طمع توانم کرد

مرا ز خوان قضا، قسمت استخوان دادند

تو خلق دهر ندانسته‌ای چه بی باکند

تو عهدها نشنیدی چه سست بنیادند

کسی بلطف، بدرماندگان نظر نکند

درین معامله، دلها ز سنگ و پولادند

هزار مرتبه، فقر از توانگری خوشتر

توانگران، همه بدنام ظلم و بیدادند

نخست رسم و ره ما، درستکاری ماست

قبیلهٔ تو، در آئین دزدی استادند

برای پرورش تن، بدام بدنامی

نیوفتند کسانی که بخرد و رادند

پی هوی و هوس، نوع خودپرست شما

سحر ببصره و هنگام شب ببغدادند

ز جور سال و مه ایدوست کس نرست، تمام

اسیر فتنهٔ دیماه و تیر و مردادند

بچهره‌ها منگر، خاطر شکسته بسی است

عروس دهر چو شیرین و خلق فرهادند

من از فتادگی خویش هیچ غم نخورم

فتادگان چنین، هیچگه نیفتادند

اسیر نفس توئی، همچو ما گرفتاران

ز بند بندگی حرص و آز، آزادند

تو شاد باش و دل آسوده زندگانی کن

سگان، به بدسری روزگار معتادند