گنجور

 
نورعلیشاه

چو بسمل کردی و بردی دل من

بیا باری بگو کو بسمل من

رود جان از بدن بیرون ز مهرت

نخواهد رفت بیرون از دل من

چو پروانه همه بال و پرم سوخت

رخت کان نیست شمع محفل من

شود تا قابل افتادت مقابل

چه آئینه دل ناقابل من

محبت دادم و محنت گرفتم

وفا کشتم جفا شد حاصل من

ندانی قاتل و مقتول اگر کیست

منم مقتول و عشقت قاتل من

مپرس از منزلم اکنون که چون نور

برونست از دو عالم منزل من