گنجور

 
سنایی

گفتم ای سایهٔ الهی تو

زآنچه هستی جوی نگاهی تو

ای تو بر لوح‌کون حرف نخست

آفرینش همه نتیجهٔ توست

نشو از توست شاخ فطرت را

ثمر از توست باغ فکرت را

چون مرا دیده‌ای بدین سستی

هر چه‌گفتی صلاح من جستی

چون کنم‌چون‌من‌حزین ضعیف

پای‌ بندم در این سواد کثیف

نیست‌گویی جهان زشت و نکو

جز از او و بدو هم خود او

هست این خطه را هوای عفن

ساکنانش شکسته پای و زمن

گرچه هست این رباط منزل من

هست مایل به شهر تو دل من

جان بر افشانم از طرب آن دم

که نهم اندر آن سواد قدم

من مسکین در این رباط خراب

ساخته خانه بر ره سیلاب

بستهٔ بند و حبس ارکانم

پای برتر نهاد نتوانم

نشود نفس خاکیم فلکی

تا نگردد نهاد من ملکی

نرسد کس به کعبهٔ تحقیق

تا نباشد رفیق او توفیق

هیچ دانی که چون گرانبارم

به غم دیگران گرفتارم

روزگاری برای قوت عیال

باز می‌داردم زکسب کمال

هستم از استحالت دوران

چون شتر مرغ عاجز و حیران