گنجور

 
نورعلیشاه

نه تنها منزل او شد دل من

که شد بر درگه او منزل من

چو طفلان خفته نالان در سحرگاه

بپهلوی غمت هرشب دل من

چگویم زان لب شیرین که لعلش

بود پیوسته نقل محفل من

ز قتلم چند بارت دست و دامان

بخون آغشته دارد قاتل من

زتابوت اجل آخر چه پرسم

که هست آن نافه و این محمل من

نروید از مزارم جز گل عشق

ز بس عشقش سرشته در گل من

دراین ظلمت سرا نبود بر نور

حجابی غیر هستی حایل من