گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

بجز از غصّه های مشکل من

چیست از روزگار حاصل من؟

نیک سرگشته ام نمی دانم

که جهان ناخوشست یا دل من

خالی از خون دل نیم گویی

شد سرشته ز خون دل گل من

جان ستاند سپهر و عشوه دهد

لیست انصاف با معامل من

وه که چون در مقام اندیشه

می چکد خون ز حال مشکل من

زان همه رنجهای بی ثمرت

وان همه سعیهای باطل من

گر جهان منزل طرب گردد

سر کوی غمست منزل من