گنجور

 
نورعلیشاه

یکی روز رفتم بگلگشت باغ

که از بلبل و گل بگیرم سراغ

بدیدم گرفته نهال گلی

بدستی صراحی بدستی ایاغ

صراحی ز غنچه ایاغش ز گل

وز ایندو هزاران شده تر دماغ

بخود گفتم این شاهدی بوده است

که دلها بسی کرد، چون لاله داغ

کنون شاخ و برگی دگربیش نیست

که گه بلبلش بشکند گاه زاغ

بهاران گلست و به دی خاربن

سحر هیزم مطبه و شب چراغ

چو حال همه عاقبت این بود

چه نور از همه به که گیرم فراغ