یکی روز رفتم بگلگشت باغ
که از بلبل و گل بگیرم سراغ
بدیدم گرفته نهال گلی
بدستی صراحی بدستی ایاغ
صراحی ز غنچه ایاغش ز گل
وز ایندو هزاران شده تر دماغ
بخود گفتم این شاهدی بوده است
که دلها بسی کرد، چون لاله داغ
کنون شاخ و برگی دگربیش نیست
که گه بلبلش بشکند گاه زاغ
بهاران گلست و به دی خاربن
سحر هیزم مطبه و شب چراغ
چو حال همه عاقبت این بود
چه نور از همه به که گیرم فراغ