گنجور

 
نورعلیشاه

نه تنها دین و دل برد از نگاهش

که روزم کرده شب زلف سیاهش

زهی صیادی چشمش که آن صید

کند صد دل بیک تیر نگاهش

بهر جا پا نهد خیزد قیامت

ز سرو قامت و روی چو ماهش

ز حسرت افتدش خورشید در پای

بسر گر بشکند طرف کلاهش

اگر نه شاه خوبانست از چیست

که خیل خوبرویان شد سپاهش

بهر سوئی که او رخت سفر بست

الهی بیخطر گردان تو راهش

دم رفتن نکرد اوگر وداعم

بهر جا شد خدا پشت و پناهش

سلامت بازش آور بازیارب

شود تانور مجرم عذر خواهش