گنجور

 
نورعلیشاه

هر سرو سهی که بر لب جوست

شرمنده سرو قامت اوست

تیر نگهش بسینه سحر

گنجیست و مرا طلسم جادوست

روی دل هر کسی بیاری است

روی دل من بدان پریروست

بلبل بر گل بصد ترانه

آشفته رنگ و واله اوست

قمری بپای شمع بر باد

جان داد و بسوخت کاتشین خوست

نور از لب شکرین آن یار

پیوسته چو طوطی سخنگوست