گنجور

 
نورعلیشاه

این دل که جنون همیشه اش خوست

دیوانه عشق آن پریروست

کس پنجه عشق برنتابد

از آهن و رویش ار چه بازوست

ای دوست مخور فریب دشمن

دشمن به عبث نمیشود دوست

این باد مگر ز کوی اوخاست

کز وی همه شهر عنبرین بوست

عشقش بکجا رود که ما را

بنشسته چو مغز در رگ و پوست

دلجو نبود چو قد رعناش

این سرو روان که بر لب جوست

چون نور دگر رهائیش نیست

جائیکه اسیر طره اوست

 
 
 
انوری

دی گفت به طنز نجم قوال

کای بنده سپهر آبنوست

در زنگولهٔ نشید دانی

گفتم چه دهند از این فسوست

در پردهٔ راست راه دانم

[...]

سعدی

سرمست درآمد از درم دوست

لب خنده زنان چو غنچه در پوست

چون دیدمش آن رخ نگارین

در خود به غلط شدم که این اوست

رضوان در خلد باز کردند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
حکیم نزاری

چون جان و دلم ملازمِ اوست

بنشست به جایِ جان و دل دوست

بویی‌ست بمانده در دماغم

از دوست حیات من از آن بوست

یارم چو به حسن بی‌نظیرست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه