نورعلیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » بخش دوم » شمارهٔ ۲۷

این دل که جنون همیشه اش خوست

دیوانه عشق آن پریروست

کس پنجه عشق برنتابد

از آهن و رویش ار چه بازوست

ای دوست مخور فریب دشمن

دشمن به عبث نمیشود دوست

این باد مگر ز کوی اوخاست

کز وی همه شهر عنبرین بوست

عشقش بکجا رود که ما را

بنشسته چو مغز در رگ و پوست

دلجو نبود چو قد رعناش

این سرو روان که بر لب جوست

چون نور دگر رهائیش نیست

جائیکه اسیر طره اوست