گنجور

 
نورعلیشاه

چشمت که بلای چشم آهوست

صیاد ستمگر و جفا جوست

دل ها همه صید او و او را

تیر از مژه و کمانش ابروست

هر غمزه کز او بدل نشیند

پیکان بلا و تیر جادوست

در خواب چو دید نرگسش گفت

بیدار مکن که فتنه اش خوست

چون نور حیات جاودان یافت

هر کس که شهید غمزه اوست