گنجور

 
نورعلیشاه

ای صبح وصال ما ز رویت

وی شام فراق ما ز مویت

خورشید چه غم اگر نشیند

چون نقش قدم بخاک کویت

کو طره پر خم چو چوگان

تا سربسپارمش چه گویت

شبها همه هست دود آهم

تا صبح شرر فشان ز خویت

صد دل بیکی خرام بر بود

چون سرو سهی قد نکویت

شهریست پرانقلاب و آشوب

از نرگس شوخ فتنه جویت

دیگر بخود آنقدر نبالد

گل گر نگرد برنگ و بویت

ای روی بسوی کس نکرده

روی همه کس مدام سویت

تو از همه فارغی و باشند

خلق دو جهان بجستجویت

نشنیده کلامی از دهانت

از هر دهنیست گفتگویت

ساقی قدحی بده که بادا

از باده مدام پر سبویت

نبود عجبی چو نور جانا

گرجان بدهد درآرزویت