گنجور

 
نورعلیشاه

سحرگاهان که بگشاده در دوست

تمنا برد ما را تا بر دوست

درآن تاریک شب دیدیم روشن

ز نور حق همه پا و سر دوست

تجلی زار شد طور دل ما

ز خورشید جمال انور دوست

فلک بنشاندش بر سر غباری

که برخیزد ز خاک کشور دوست

مگو از نافه کان قدری ندارد

بپیش طره چون عنبر دوست

حکیما لب ببند از جوهر و کان

که هست از کان دیگر جوهر دوست

چه گوهرها که در راهش فشاندم

چو نور از بهر دیده گوهر دوست