گنجور

 
نورعلیشاه

بدل عمریست می ورزم خیالت

بدین امید تا بینم جمالت

از این بیشم بدرد هجر مپسند

دوائی بخش آخر از وصالت

ز درد صاف دورانش چه پروا

بکام آن را که میباشد زلالت

زهی اقبال کاندر قصر شاهان

شکست افکنده ایوان جلالت

ملک پیوسته بهر پای بوسی

سری بنهاده بر صف نعالت

قیامت کرده در دلهای موزون

قیام قامت با اعتدالت

تو خورشید سپهر لایزالی

نباشد در جهان هرگز زوالت

نداند شرح کردن خامه نور

زآب و رنگ و حسن بیمثالت