گنجور

 
نورعلیشاه

در آینه تا که عکس پیداست

تمثال جمال او هویداست

اسم ار چه طلسم گنج ذاتست

آئینه چهره مسماست

از شام بصبح و صبح تا شام

ما در پی یار و یار با ماست

روشن ز رخش تجلی نور

در دیده مردمان بیناست

جز باده کشان عشق او کیست

کز هستی و نیستی مبراست

دل را که غریق بحر عشق است

پیوسته نظر به در یکتاست

بر جبهه سیدم نظر کن

بین نور علی چسان هویداست