صبح عید است و میدهد ساقی
عیدی عاشقان می باقی
در میان صراحی و ساغر
میکند تازه عهد و میثاقی
دهد از نقل و می ببزم نشاط
کام هر عاشقی و مشتاقی
از کفش هرکه ساغری نوشید
یافت از قید هستی اطلاقی
مطرب دلنواز بربط وساز
کرده سر نغمه های عشاقی
زده آتش بخرقه تزویر
شسته در می کتاب زراقی
گویم ار نکته ز دفتر عشق
بایدم شرح کردن اوراقی
تافت نور علی ز مشرق غیب
شد عیان آفتاب اشراقی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
همه فانی شویم و تو باقی
همه مست توایم و تو ساقی
رمقی مانده روح را باقی
اِدر الکأس ایّها السّاقی
جامش اقبال و معرفت ساقی
هیچ باقی نماند در باقی
دوش در سلک صحبتی بودم
گوش و چشمم به مطرب و ساقی
پایمال معاشرت کردم
هر چه سالوس بود و زراقی
گفتم ای دل قرار گیر اکنون
[...]
چون ملک بر فلک شوی باقی
حقت از خمر جان شود ساقی
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.