گنجور

 
نورعلیشاه

صبح عید است و میدهد ساقی

عیدی عاشقان می باقی

در میان صراحی و ساغر

میکند تازه عهد و میثاقی

دهد از نقل و می ببزم نشاط

کام هر عاشقی و مشتاقی

از کفش هرکه ساغری نوشید

یافت از قید هستی اطلاقی

مطرب دلنواز بربط وساز

کرده سر نغمه های عشاقی

زده آتش بخرقه تزویر

شسته در می کتاب زراقی

گویم ار نکته ز دفتر عشق

بایدم شرح کردن اوراقی

تافت نور علی ز مشرق غیب

شد عیان آفتاب اشراقی