گنجور

 
نورعلیشاه

ای زاب و رنگ عارضت شادابی گلزارها

هر خار گلزاری شود گر بگذری بر خارها

از کفر زلفت ای صنم ذکری برآید از حرم

بر گردن هر ذاکری شد سبحه چون زنارها

میخواست مانی تا کشد نقشی چو خطت دایما

با گردش دوران او بر گرد شد پرگارها

نگشایدم گر باغبان بر رخ دری ز آن گلستان

گیرم چو مرغی آشیان در رخنه دیوارها

رازی که در دل سالها از خلق پنهان داشتم

اشک روانم فاش کرد آخر سر بازارها

دوشم بصدر مصطبه خوش گفت ترسا زاده

کاهنگ چنگ و جام می آسان کند اسرارها

تابید تا نور علی از مشرق جان و دلم

تابان شده ز آب گلم خورشید وش انوارها