گنجور

 
حسین خوارزمی

ای آنکه جانم سوختی با داغ محنت بارها

دارم من آشفته دل با سوز عشقت کارها

گرچه میان آتشم با داغ درد تو خوشم

عاقل اگرچه میکند بر حال من انکارها

با یادت ای پیمان گسل خالی شد از اغیار دل

آیینه صافی کی شود بی صیقل از زنگارها

من سوی تو بشتافتم روی از دو عالم تافتم

چون نور ایمان یافتم بگسستم این زنارها

آئی بهنگام چمن ور نیز بگزیدی وطن

و اندر دل پر درد من از غم نشاندی خارها

از شوق تو ای دل ربا آتش فتد در جان ما

چون آورد باد صبا بوی تو از گلزارها

بگذر حسین از علم تن بشناس جان خویشتن

ناحق دهد صد علم و فن بگذر از این گفتارها

 
sunny dark_mode