گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نورعلیشاه

زانروز که تا ماه رخش در نظر آمد

کام دلم از رهگذر دیده برآمد

خورشید جمالش چو زد از مشرق جان سر

شد صبح وصال و شب هجران بسر آمد

ای بیخبر از ما خبر از عشق چه پرسی

آنرا که خبر شد ز خبر بیخبر آمد

میخواست کند جلوه در آئینه ذرات

گه مهر فروزان شد و گاهی قمر آمد

گه طالب گوهر شد و در بحر فرو رفت

گه بحر و گهی موج و صدف گه گهر آمد

مجنون خود و لیلی خود گشت که ناگاه

هر دم بلباس دگری جلوه‌گر آمد

گه موسی فرعون کش و گاهی ید بیضا

گه طور و گهی بارقه و گه شجر آمد

گه سیدو گه سرور گه تاج و گهی تخت

که نور علی آن شه زرین کمر آمد