گنجور

 
سوزنی سمرقندی

در راه مرادی صنمی در گذر آمد

رفتار چنان ماه مرا در نظر آمد

شوخی شکری سروقدی قحبککی چست

کز حسن ز خورشید بسی خوبتر آمد

در پیش وی استادم و راهش بگرفتم

زانسان که چنان دلبرم اندر گذر آمد

گستاخ سخن گفتم و پرسیدم و انصاف

با من بسخن گفتن گستاخ درآمد

گفتم که بمهمان برم آئی تو مرا گفت

از خانه مرا رای بجای دگر آمد

گفتم که بتقدیر کجا ماند تدبیر

هر رای که اندر قضا و قدر آمد

گر بر سر ما هست قصائی که بباشد

آن مرد قضا جوید کو بی خبر آمد

رورو که سوی حجره خرامیم و بباشیم

کز سیم برت کارک ما همچو زر آمد

نرد است و شرابست و کبابست و ربابست

دانی تو که هر چار نشاط بشر آمد

شیرین سخنم دید و بدین چرب زبانی

زان سنگدلی پاره ککی نرمتر آمد

قصه چکنم بردم تا خانه چنان ماه

آنماه که پیرایه شمس و قمر آمد

زان پیش که در پیش طعام آرم گفتا

کو باده که او در دو جهان تاجور آمد

رطلی دو منی بود بیکدم بکشیدش

آن ماه چنان باده کش و باده خور آمد

پس عرصه بیفکند و فرو چیدش مهره

هر زخم که او میزد بس کارگر آمد

از نرد سه تا پای فراتر ننهادیم

هم حضل بهفده شد و هم داوسر آمد

برداشت رباب از سر شنگی و پس آنگه

بنواخت وزو جمله نواها هدر آمد

در پرده نوروز بدین وزن غزل گفت

وزنی که همه مطلع فتح و ظفر آمد

اشک و رخ من در غم تو سیم و زر آمد

چشم و دل من در هوست خشک و تر آمد

از دیده و دل کرده شرابی و کبابی

هر چند که در نزد تو این ماحضر آمد

بخرام شبی از سر خوشخوئی و بپذیر

این هدیه که در نزد تو بس مختصر آمد

شیرین بکن این تلخ دل سوخته من

زان قند که سرمایه شهد و شکر آمد

بنهاد رباب و سخن شعر درافکند

یک نکته او مایه عقد گهر آمد

از وزن و قوافی وز ایهام سخن گفت

الفاظ نکت بودش و معنی غرر آمد

من واله و حیران شده از گفتن آنماه

زان لفظ که آرایش اهل هنر آمد

از باده و از چرب زبانی چنان ماه

اندر سرما هر دو ز مستی اثر آمد

فارغ ز بد و نیک گشادم ره شلوار

وندر کفلش دست و هی چون کمر آمد

برجستم و چابک بمیان رانش نشستم

مولع شدم از حرص و مرا صد نفر آمد

لیکن چکنم آه که خرگوش فروخفت

ماننده مستی که سرش پر خمر آمد

جنبیدم و افتادم و برخاستم از جای

او خفت و نجنبید و نه کاریم برآمد

چون ابر مرا در حرکت سست پئی دید

از زیر برون جست و مرا بر زبر آمد

آمد شد بسیار همی کرد بر آن سر

یک چشم مرا کور شد او هر دو کر آمد

جنبید مرا بر زبر و خفت در آن زیر

بر جانم از آن غصه هزاران بتر آمد

از شرم بدو گفتم ای ماه گرامی

حمدان مرا میل بسوی پسر آمد

در گرد . . . س و گرد زنان هیچ نگردد

. . . ن جوید و از . . . س همه سالش حذر آمد

خندید و مرا گفت که آری سره . . . ریست

کش راه و روش جمله بکوه و کمر آمد

برگشت و درآورد یکی طاق بقیوق

کز دیدن او نور بسی در بصر آمد

گل بود که با یاسمن آمیخته بودند

یا لاله که بر گرد شکوفه ببر آمد

من باز دگر باره بر آن دنبه بخفتم

چندان حرکت رفت که خون جگر آمد

یک رگ نه بجنبید از آن جمله رگها

در سیر چگویم که عجب بدسیر آمد

چون دید که حمدان مرا نیست حیاتی

یک تیز فرو داد و یکی گند برآمد

تر گشت زهارم ز گهش تا سر زانو

بر جانم ازین واقعه صد شور و شر آمد

گفتم که چه کردی و چه خوانند چنین حال

ای قحبه که از فعل تو جانرا خطر آمد

گفتا برو ای شاعر مأبون که بدیدم

خود لایق تو بی سخنی . . . ر خر آمد

در خوردن ریش تو چنین کار سزا شد

کاین . . . ر نخوانند که نقش صور آمد

بر بسته بناموس دوالی بمیان ران

حقا که دوالی است که نامش ذکر آمد

چادر بسر آورد و فرو بست سراویل

بیرون شد و این قصه بنظم و سمر آمد

اینست جواب سخن میر معزی

مه بین که ز نو در خط آن خوش پسر آمد