گنجور

 
قطران تبریزی

تا ز آمدن دوست بر من خبر آمد

گوئی سرم از ناز به خورشید برآمد

چون شاخ گلی بودم پیوسته بی بار

بر من ز گل شادی پیوسته برآمد

روزی همه درد و غم مردم به سر آید

ار جو که همه درد و غم من به سر آمد

شب گرچه بود تاران او را سحر آید

آخر شب تاران مرا هم سحر آمد

کان همه با رنج و عنا پُر گهر آید

کانم ز پس رنج عنا پُر گهر آمد

هم بگذرد اندیشه و تیمار نماند

اندیشه و تیمار مرا هم گذر آمد

پیوسته بود کار سفر ماه سما را

ماهست بتم ز آن همه کارش سفر آمد

گویندم هر روز که امروز در آید

یک روز نگویند که امروز در آمد

ور در بر من باشد دل راست ندارد

ماننده او گوید ترک دگر آمد

او بی مگر آمد بر من لیک تن من

در فرقت او پست شد و بی مگر آمد

گر آید و ناید دلم از شادی گوید

کو آمد و این اوست جز او نیست گر آمد

آن را بدهم مژده کلاه و کمرم گر

گوید که خداوند کلاه و کمر آمد

گر جان و جهان از پی او خواهم شاید

کز جان و جهان در بر من دوستر آمد

صد سال به بابل در ناید به گه سحر

هنگام سخن کو را در از خزر آمد

هم پرده کافورش مشگ آمد و عنبر

هم پرده لؤلؤش عقیق و شکر آمد

داد است که چون حور به کس رخ ننماید

کز خلد ز بهر ملک دادگر آمد

تاج گهر آزاده ابو نصر محمد

کز رادی و آزادی تاج گهر آمد

فخر بشر از گوهر او گشت حقیقت

باز او به همه فضل چو فخر بشر آمد

پاکیزه روان آمد و پاکیزه تن آمد

فرخنده خصال آمد و فرخ سیر آمد

دلش از کرم آمد همه جانش از ادب آمد

سرش از خرد آمد همه تنش از هنر آمد

با خصم قیاس او آب آمد و آتش

با او به مثل دشمن خار و شرر آمد

تیغش چو اجل گشت و مخالف چو امل شد

تیرش چو قضا گشت و معادی قدر آمد

آباد بر آن دست عطا ده که به رادی

دریا بر او کم ز شمار شمر آمد

ز آب حیوان نفع نیاید تن آن را

کز آتش شمشیر امیرش ضرر آمد

دانی که به سر باشد پایندگی تن

گیتی چو تنست او به مثل همچو سر آمد

در خانه نشاید شدن الا ز ره در

در خانه اقبال و سعادت چو درآمد

جان ولی از دیدن او نوش روان شد

در چشم عدو صورت او نیشتر آمد

صد لشگر جنگی شود آواره که ناگاه

گویند که شاهنشه لشگر شکر آمد

زیرا که کریمی و وفا جفت دل اوست

در معرکه ز آن دائم جفت ظفر آمد

از بخشش و بخشایش بهرام دگر بود

وز مردمی و مردی سام دگر آمد

دیدیم بدین هفته عیانش به صف اندر

کز جنگ عدو نیز چو رستم به در آمد

در جنگ سپه گر سپر شاهان باشد

او باز گه جنگ سپه را سپر آمد

آنجا که شد او گشت به دشمن خطر جان

هم دشمن خود را ز برای خطر آمد

دشتی که در او کرد نبرد از پس ده سال

گر نیل بکشتند برش معصفر آمد

عمر همه خصمان و بقای همه ضدان

آن شب به سر آمد که ملک را پسر آمد

چندان که به گردون بر سیاره تابان

بر طالع او شأن و سعادت نظر آمد

تا هست جهان دیده فروز پدر او باد

چونان که پدر دیده فروز پسر آمد

شمع است پدر او به مثل همچو چراغ است

شمس است پدر او به مثل چون قمر آمد

تا حشر بقای پدر و جد و پسر باد

کز این سه جهان را شرف و فخر و فر آمد

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
عنصرالمعالی

سلطان جهان در کف پیری شده عاجز

تدبیر شدن کن تو که چون شست درآمد

روزت به نماز دگر آمد به همه حال

شب زود درآید که نماز دگر آمد

مسعود سعد سلمان

بیچاره تن من که ز غم جانش برآمد

از دست بشد کارش و از پای درآمد

هرگز به جهان دید کسی غم چو غم من

کز سر شودم تازه چو گویم به سر آمد

آن داد مرا گردش گردون که ز سختی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
سوزنی سمرقندی

در راه مرادی صنمی در گذر آمد

رفتار چنان ماه مرا در نظر آمد

شوخی شکری سروقدی قحبککی چست

کز حسن ز خورشید بسی خوبتر آمد

در پیش وی استادم و راهش بگرفتم

[...]

انوری

بدرود شب دوش که چون ماه برآمد

ناخوانده نگارم ز در حجره درآمد

زیر و زبر از غایت مستی و چو بنشست

مجلس همه از ولوله زیر و زبر آمد

نقلم همه شد شکر و بادام که آن بت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
مجیرالدین بیلقانی

این نادره بین باز کز ایام بر آمد

در باغ جهان شاخ حوادث ببر آمد

وین بلعجبی ها که برین مهره خاکی است

از حقه گردون مشعبد بدر آمد

بگرفت سرا نگشت به دندان فلک، از عجز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه