زانروز که تا ماه رخش در نظر آمد
کام دلم از رهگذر دیده برآمد
خورشید جمالش چو زد از مشرق جان سر
شد صبح وصال و شب هجران بسر آمد
ای بیخبر از ما خبر از عشق چه پرسی
آنرا که خبر شد ز خبر بیخبر آمد
میخواست کند جلوه در آئینه ذرات
گه مهر فروزان شد و گاهی قمر آمد
گه طالب گوهر شد و در بحر فرو رفت
گه بحر و گهی موج و صدف گه گهر آمد
مجنون خود و لیلی خود گشت که ناگاه
هر دم بلباس دگری جلوهگر آمد
گه موسی فرعون کش و گاهی ید بیضا
گه طور و گهی بارقه و گه شجر آمد
گه سیدو گه سرور گه تاج و گهی تخت
که نور علی آن شه زرین کمر آمد