گنجور

 
حکیم نزاری

رونق گرفت کارِ من از روزگارِ گل

خوبی و دل بَری ست مرا در کنارِ گل

لطفِ رحیق یافت مزاجِ لطیفِ می

آبِ عقیق بود رخِ آب دارِ گل

هر دُر که ریخت دیدۀ من در فراقِ دوست

آورد ابر کرد سراسر نثارِ گل

می خور به وقت باش تو از جورِ روزگار

گه در پناهِ باده و گه در جوارِ گل

بی گل رُخی که چون گلِ رخ سارِ او به رنگ

یک گل نبوده در همه ایل و تبارِ گل

گل را به باغ گر نبود جاودانه کار

ما را بس است رویِ چو گل یادگارِ گل