گنجور

 
حکیم نزاری

نیسان فکند باز عرق بر عذارِگل

لؤلویِ آب دار نگر در کنار گل

درّاج و سار و فاخته و بلبل و تذرو

جمع آمدند بارِ دگر روزِ بارِ گل

دیوار و در گرفته و با چوب هایِ خار

چندین نگاه بان ز یمیمن و یسارِ گل

بی چاره عندلیب که روزی هزار بار

جانش به لب برآمده در انتظارِ گل

با این همه رقیب که بر گل گماشتند

یک دم نبود ایمن و فارغ ز کارِ گل

بلبل سر از خروش تهی کرده وز بخور

پر عطر کرده مغز گلابی بخارِ گل

گه باد بر چمن کند اوراقِ گل نثار

گه می کند سحاب لآلی نثارِ گل

چون روزگارِ ما که وفا با کسی نکرد

با عندلیب هم نکند روزگار گل

با ما زمانه در جدل از عمرِ بی ثبات

او نیز هم ز مدّتِ ناپایدارِ گل

از گل به یادگار تو ماندی نزاریا

آری همیشه خار بود یادگارِ گل