گنجور

 
حکیم نزاری

باد آمد و گشاد نقاب از رخانِ گل

ابر آمد و نهاد گهر در میانِ گل

آمد گهِ شکفتنِ گل در میانِ باغ

و آمد گهِ نشستنِ ما در میانِ گل

می با گل آشنا شد و مرغان به سویِ او

پیغام ها دهند همی از زبانِ گل

سوگندها خوردند به گلزارها کنون

مستان به جامِ باده و مرغان به جانِ گل

بی چاره عندلیب نخسبد یکی زمان

در بوستان شده ست کنون پاس بانِ گل

دستان ها رسد به نو از بلبلان همی

گویی که کرده اند ز بر داستانِ گل

گشتند مدح خوانِ نزاری به روز و شب

من مدح خوانِ شاهم و او مدح خوانِ گل