گنجور

 
جلال عضد

دامن کشان رسید سوی جویبار گل

ای ترک گلعذار به دامن بیار گل

راز نهفته دل بلبل شد آشکار

برطرف جویبار چو شد آشکار گل

دادند بارعام که از بزمگاه خاص

آمد به فال سعد در ایوان یار گل

در بار داشت اطلس سبز و حریر سرخ

شد مشتری هزار چو بگشاد بار گل

هر دم به مجلسی رود از بس تلوّنش

یک هفته هیچ جای نگیرد قرار گل

بر دست ساقیانِ سمن رخ شراب لعل

گویی شکفته است ز سرو و چنار گل

چندان کشید و باز کشیدش که چاک زد

از دست باد پیرهن زرنگار گل

زین سان که زرد و سرخ برآمد به جویبار

از شرم باده گشت مگر شرمسار گل

دانی که گل جلال! چرا شد چنین عزیز؟

از بهر آنکه عار ندارد ز خار گل