گنجور

 
حکیم نزاری

خوش است مجلس اخلاص امّتان مسیح

شراب های مصفّا زساقیان ملیح

مباد مدرسه و خانقه که بیزارم

ز عالمان شنیع و ز زاهدان قبیح

خطیب بر سری منبر چه ژاژ می خاید

عجب که شرم نمی دارد از دروغ صریح

فسانه یی دو ز بهر فریب کرده زبر

کجا کلام محقق کجا کلام صحیح

چو علم داند و بر جهل می کند اصرار

میان عالم و جاهل کجا بود ترجیح

فغان اهل دل از زاهدانِ معترض است

دل از پی دو درم سیم و زر، به کف تسبیح

ز تیغ عشق مکش گردن ای فقیر که شیر

به عجز سر بنهد هم چو گوسفند ذبیح

ز کف منه چو نزاری مفرّحی که به حکم

شوند بی دل و ابکم ازو شجاع و فصیح

غلام ساقی خویشم اگر غلام من است

که مرده زنده کند باز هم چنان که مسیح