گنجور

 
حکیم نزاری

بی تو ای آرام جان یک ساعتم آرام نیست

وز تو ام حاصل به جز هجران نافرجام نسیت

گر من از آشفتگی شوری کنم معذور دار

هر که را دل بر سر آتش بود ارام نیست

دوزخی در سینه دارم زاتش هجران و دل

گر بسوزد گو بسوز الحمدلله خام نیست

شیشه ی ناموس اگر بر سنگ بدنامی زنم

شیشه گو بشکن به حمدالله کفم بی جام نیست

مردمان بی التفاتی های ما را منکرند

در مراتب منزلی کمتر ز ننگ و نام نیست

عقده ی امّید را از راه خود برداشتم

از جهنم تا به جنت بیش و کم یک گام نیست

من بتی را میپرستم سیم تن ، تو سنگ و خاک

ای ملامت گر پری رویی کم از اصنام نیست

تا بت چون سرو من در باغ حسن آید به بر

صبر باید کرد کین فرصت به هر ایام نیست

عاشق صادق نزاری با مراد دل به دوست

دست در کش کی کند گر ثابت الاقدام نیست