حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸

صباح بر سرم آمد خیالِ طلعتِ دوست

چنان نمود مثالم که خود معاینه اوست

خیال بین که مرا بر خیال می‌‌دارد

من آن نی‌ام که بدانستمی خیال از دوست

چنان ز خویش برفتم که در تصرّفِ من

نه عقل ماند و نه هوش و نه مغز ماند و نه پوست

درین میانه شنیدم که گفت با ما باش

ز خویشتن به درآ آخر این چه عادت و خوست

نگفته‌ایم که از هر چه غیرِ ما باز آی

به دستِ وسوسه دادن زمامِ دل نه نکوست

جحیم وسوسهء شیطن است پس ز جحیم

ببر کآخر کم‌تر عطایِ ما مینوست

به دفع شیطنه لا حول گوی و لا قوّه

به غیر الّا بالله دگر چه راه و چه روست

نزاریا همه از بهرِ ما و با ما گوی

سخن سرای که از ما نگفت بی‌هده گوست