صباح بر سرم آمد خیالِ طلعتِ دوست
چنان نمود مثالم که خود معاینه اوست
خیال بین که مرا بر خیال میدارد
من آن نیام که بدانستمی خیال از دوست
چنان ز خویش برفتم که در تصرّفِ من
نه عقل ماند و نه هوش و نه مغز ماند و نه پوست
درین میانه شنیدم که گفت با ما باش
ز خویشتن به درآ آخر این چه عادت و خوست
نگفتهایم که از هر چه غیرِ ما باز آی
به دستِ وسوسه دادن زمامِ دل نه نکوست
جحیم وسوسهء شیطن است پس ز جحیم
ببر کآخر کمتر عطایِ ما مینوست
به دفع شیطنه لا حول گوی و لا قوّه
به غیر الّا بالله دگر چه راه و چه روست
نزاریا همه از بهرِ ما و با ما گوی
سخن سرای که از ما نگفت بیهده گوست