گنجور

 
حکیم نزاری

قصد به جان کرده ای ای دل محنت پرست

دیده نهادی به صبر ، دوست بدادی ز دست

بس که بسر برزدی دست به حسرت ولیک

سود ندارد دریغ ، صید چو از دام رست

سینه ی مجروح را وصل چو مرهم نهاد

ضربتِ پیکان هجر ، باز جراحت بخست

رغبت دنیا مکن ؛ دوست بدنیا مده

هرکه ثباتیش هست دل بجهان در نبست

دور زمانت اگر تا بفلک برکشد

هم کُنَدَت عاقبت زیرِ گِل این خاک پست

یکدم اگر یافتی کُنجی و اهل دلی

حاصل آن یکدم است ، هرچه در ایٌام هست

بی هنر عیب جوی ، غیبت ما گو بگوی

کِی بملامت رود مهر که در دل نشست

روز قیامت بهوش ، باز نیاید هنوز

هرکه به حلقش رسد جرعه ی جام الست

چاشنی ای یافته ست بی سببی نیست هم

موجب شیرینی است ، شور نزاری مست