گنجور

 
صامت بروجردی

جهان فرتوت باز چمید زی فرهی

کدورت فصل دی نهاد رو بربهی

چمان شد اندر چمن دوباره سرو سهی

بشیر فرورد داد به بلبلان آگهی

که گل بسر بر نهاد دوباره تاج شهی

فغان و آشوب را کنید از سریله

کشیده خیل طیور به گرد هم دائره

به دشت زردشت و ارچکاوک و قبره

نوای پا زند و زند کشند از حنجره

چون مقربان قمریان ز میمنه میسره

به گوش انسان زنند صغیر ما اکفره

فکنده بلبلل به باغ ز یک طرف بلبله

اگر چه ضحاک دی به حیله و رنگ و ریو

گرفت اورنگ جم زمانه را شد خدیو

فر فریدون گرفت جهان چو گودرز و گیو

و یا چو رستم که رفت به جنگ اسپند دیو

نمود از جا بلند سیامک آسا غریو

فکندش اندر بدن سپند سان و لو برای او

بهار را با خزان ره جدل بود تنگ

یکی به هیبت هژیر یکی به هیئت پلنگ

به خون هم لاله‌گون نموده در جنگ چنگ

ز چهره روزگار پریده از بیم رنگ

که تا که افتد ز پا سر که آید به سنگ

رود که زین رستخیز رهد که زین غایله

که ناگهان از فلک رسید جیش حمل

شهاب ریزان سحاب شد از تگرگ اجل

به رجم دیوان همی به پیشه کوه و تل

به قلب ایشان فکند تزلزلی از جدل

چنان که شیر خدا بر در جنگ جمل

به کاخ کفر او فکند ز تیغ خود زلزله

وصی خیرالبشر سمی یزدان علی

قوام کون وجود نظام کیهان علی

مدیر قانون شرع مدار ایمان علی

به حصر قل مایکون ولی سبحان علی

بطون اهل الکتاب ظهور فرمان علی

به شان او فاتحه به نام او به سلمه

چو ذات یزدان جدا ز ضد و ندوشیبا

مفاد اسوار غیب رموز لاریب فیه

الا فصلوا علیه و آله والبنیه

که هست وجه اللهی به حضرت او وجیه

بسر الا علیم به معنی لافقیه

ز فته او گشته حل دقایق مشکله

شهی که اندر غدیر به حکم حی قدیر

گرفت بازوی او شه بشیر و نذیر

نمود بر کائنات همه صعیر و کبیر

که کرده بر مومنان خدا علی را امیر

صلاح شادی زدند تمام برنا و پیر

که بخ‌بخ از این مقام خوشا به این منزله

چو شد تعلق‌پذیر اراده کردگار

به هستی آب و خاک به خلقت باد و نار

که معنی کنت کنز شود به خلق آشکار

زمین شود مستقر زمان شود برقرار

نهال توحید را عیان کند برگ و بار

شد از وجود علی مشیتش حامله

وجوب را گر بود تمکن اندر لباس

وجود او را وجود خرد نمودی قیاس

برم سپاسش که او برد خدا را سپاس

سفائن کن فکان بوی سواحل شناس

کمیت ایجاد را عنایت او عطاس

عروس اسلام را اطاعتش مرسله

زهی امامی که هست ز قدر والای او

قبای امکان قصیر به قد زیبای او

بود به دست قضا سواد امضای او

سر اطاعت قدر نهاده بر پای او

کراهی بنگرد اگر به سیمای او

شود هبوطش صعود سوانح نازله

تبارک الله از آن خدای کت آفرید

که کارت از بندگی کنون به جایی رسید

که تفعل و ماتشاء و تحکیم ما ترید

چه از صغار و کبار چه از سیاه و سفید

به درک اوصاف او کسی نیارد رسید

که کار فقه و اصول نباشد این مسئله

چرا سوی کربلا شها به این عز و جاه

نیامدی چون حسین گرفت با اشک و آه

صغیر ششماهه را ز خیمه چون قصر ماه

به جانب کوفیان ببرد در رزمگاه

بگفت رحمی کنید که مانده‌ایم ای سپاه

من و همین شیر خوار به جای یک سلسله

زده تک تشنگی شراره بر پیکرش

ز بس که ناخن زده است به سینه مادرش

نه هوش مانده بسر نه تاب در پیکرش

از این فراتی که هست ز جده اطهرش

چه باشد ارتر کنید لب الم پرورش

که با اجل نبودش به جز کمی فاصله

در آخر از پی کسبی شهنشه حق‌پرست

چو دید ین قوم را ز ساغر کفر مست

نمود او را بلند به نزد آن خلق پست

چو مصحف کردگار گرفت بر روی دست

ولی فتاد آن زمان برکن ایمان شکست

که از کمان برگشاد خدنک کین حرمله

چو حلق آن بی‌زبان درید تیر عدو

به بازوی شاه کرد گلوی او را رفو

به خنده لب بر گشاد که داشتم آرزو

شوم به راه پدر ز خون خود سرخ‌رو

به سوی باغ جنان شدم روان کامجو

که تابه (صامت) دهم به روز محشرصله