گنجور

 
جیحون یزدی

ای لب جان‌پرورت بهین ولیعهد نوش

حالت چشمان تو راهزن می‌فروش

مظفری حلقه‌ات حسن فکنده به گوش

تبریز آمد پدید نبیذ پنهان بنوش

که این بلد را خدیو مظفرالدین شه است

زین پس مانند پیش فتنه و مستی مکن

بلندی قدر خویش بدل به پستی مکن

ز عربده نیستی به کار هستی مکن

به زلف با جان خلق درازدستی مکن

کز ملک این ملک را دست ستم کوته است

کم جو فرعون‌وَش مرتبهٔ برتری

بنده مکن خلق را به طُرّهٔ عنبری

شه نپسندد به ملک این همه حیلتگری

مگو که چشمم زند ره به شه از ساحری

که باطل سحر را شه چو کلیم الله است

دانم تسخیر ما به قبضهٔ خوی توست

کمند صد شهر دل سلسلهٔ موی توست

به اسخط شه کسی کی نگران سوی توست

اگرچه از مهر و ماه روشن‌تر روی توست

ولی ضمیر ملک غیرت مهر و مه است

به من اگر مایلی یمین مردانه خور

وگر نه عشاق کش نه می به میخانه خور

ترک می ار مشکل است به خانه رندانه خور

آخر شب بهر خواب یک دو سه پیمانه خور

وگرنه ویران ز شاه به فرق من بنگه است

گوزن طبعا کنون ز سر دورنگی بنه

آب شنا چون نماند رسم نهنگی بنه

مساز گرگ آشتی خصلت جنگی بنه

وزان غزالان چشم خوی پلنگی بنه

کاندر تبریز شیر ز بیم شه روبه است

راستی ای کج‌کلاه چه‌ای به می پایبست

ز صبح تا شب خمار ز شام تا صبح مست

گیرم بخشید شاه برد متانت ز دست

تجرع دائمی درستی آرد شکست

که شرب نزد ادیب خوش به گه و بی‌گه است

ساده‌رخا پر منوش می چو بیجاده را

که باده خوردن مدام عیب بود ساده را

هنوز رو سوی توست قومی دلداده را

ولی بخوان همچو من مدح ملک‌زاده را

که وجدش از می فزون نزد دل آگه است

چو هی بر آن خاره کوب توسن اسود زند

سمش به تک سنگ را کنده به فرقد زند

او به فرازش چو برق به هر مجند زند

دست چو بر دستهٔ تیغ مهند زند

جوشنِ داوودی‌اش نرم‌تر از دیبه است

ای ملکی کِت ملوک خیره به فرزانگی

شمع ضمیر تو را شمس به پروانگی

ز چهر تو کاخ عقل پر قمر خانگی

سلب نگردد ز تو شیمهٔ مردانگی

که شخص تو فطرتش از این نکوشیمه است

کیهان موروث توست خطهٔ تبریز چیست

کسری دربان توست پایهٔ چنگیز چیست

نزد دو ابرشت سرعت شبدیز چیست

از عظمت در برت شوکت پرویز چیست

که بهر شیرین هنوز شهره به هر جرگه است

حق ندهد خسروی عبث به هر تات و ترک

که بهر یک میش خویش گله سپارد به گرگ

سلطنت از ایزد است به مرد حملی سترگ

شهی سزا بر چو تو وجودی آمد بزرگ

کِش ز برازندگی گردون فرش ره است