گنجور

 
حکیم نزاری

بر ما به گناهی که نکردیم نگیری

ور نیز بکردیم شفاعت بپذیری

این قاعدۀ اهل کرم نیست که احباب

از پای درآیند و توشان دست نگیری

در دست رقیبم که بمیراد به خواری

مگذار که کافر ببردمان به اسیری

از باطنِ مجروح گرفتم خبرت نیست

در ظاهر آخر نظری کن که بصیری

فرهاد به سنگی بر اگر صورت شیرین

کرده ست چه باشد تو مرا نقش ضمیری

ماهی، ملکی، حور بهشتی، چه وجودی

مثل تو ندیدم به چه گویم که نظیری

عاقل نکند عیب جوان را که اگر شیخ

این روی ببیند بکند توبه ز پیری

بگذار که دیوانه و شوریده و مستم

مه نام و مه نسبت چه بزرگی چه امیری

بوی گل و آتش به مشامت نرسیده ست

گویی که چنین هم نفس دود عبیری

تا دل نسپاری به کسی هم چو نزاری

هرگز نشوی زنده به جانی که نمیری

گو خلق بکن سرزنش و عیب تو می باش

در پای من ای خار که خوش تر ز حریری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode