گنجور

 
حکیم نزاری

سواره هر چه به نظّاره گاه برگذری

به یک کرشمه چه باشد که باز پس نگری

رقیب خود ز تو خالی نمی شود یک دم

چنین یکی شده باهم که دید دیو و پری

به دستِ باد غباری فرست از آن خاکی

که بی دریغ به نعل سمند می سپری

عتاب و ناز به میزانِ عدل بر ما سنج

سرش به ظلم گراید اگر ز حد ببری

مقابل تو سزد ز امّهات و از آبا

که کس دگر نکند دعویِ پدر پسری

ز بی وفایی و بعد عهدی و جفا کاری

به نام و ننگ ز دونان سزد که برگذری

قبول کن که نصیحت به فال میمون است

تو خود مبارک رویی و نیک بخت اثری

می است مونس من در غمِ فراق تو می

ولی نمی کند البتّه ترک پرده دری

نزاریا به ملامت گر التفات مکن

خوش است مستی و دیوانگی و بی خبری

فسرده را اگرش بر خیال می گذرد

که ترک شیفته کاری کنی چو می نخوری

ترا شراب زخم خانه ی الست دهند

از آن که مستی شوریده کار و خیره سری