گنجور

 
حکیم نزاری

گر مرا نیست به کویِ تو مجالِ گذری

به تو دارم طمع از روی عنایت نظری

از پیِ وصلِ تو بر خویش گرفتم همه رنج

زان که ممکن نبود نفعِ جهان بی ضرری

گر به دردم برسی دستِ عنایت بر سر

بر سر کشته ی هجران بکنی هم گذری

با تو گویم سخن و کرده نظر با غیری

با تو باشم به دل و بوده به تن با دگری

آخرالامر به جایی برسد قصّه که خلق

باز گویند به هر انجمن از من سمری

من در افتادم و دستِ طمع از جان شستم

ترسم این است که پیش تو نیاید خطری

من به الطاف تو دارم به جهان چشم امید

گوش با حالِ دلم بهتر ازین کن قدری

رو به رویِ تو جهان می نگرد چون باشد

گر به احوالِ نزاری بکنی وانگری