گنجور

 
حکیم نزاری

ای شده مشغولِ خویش هیچ گمان می بری

کاین همه سرگشتگیت هست ز تن پروری

چند پرستی وجود در عدمِ انتظار

میل مکن با وجود تا ز عدم بگذری

تو ز خریِ خودی تابعِ فرمانِ نفس

هم نفسی با مسیح خر مپرست از خری

رهبرِ آنی که باز ره زنی ش می کنی

راست نیاید به هم ره زنی و رهبری

دبدبه تا کی زنی بر سرِ بازارِ عشق

جمله زبانی خموش چند ازین داوری

عشق ترا گر ز تو باز ستاند به کلّ

هر چه نه عشق است آن از تو بماند بری

واسطه ی عاشقی جنبشِ دردی بود

عاشقِ بی درد را عشق بود سرسری

درد بود آن که او در سفر آرد ترا

تا به مراتب نفوس زیر قدم بسپری

تا بنگیرد ترا درد دوا نیست روی

درد چو نازل شود ره به دوامی بری

کسرِ نزاری مکن گر سخنش عکسِ تست

او زرهِ دیگرست تو زرهِ دیگری

 
 
 
سنایی

گرد رخت صف زده لشکر دیو و پری

ملک سلیمان تراست گم مکن انگشتری

پردهٔ خوبی بساز امشب و بیرون خرام

زهرهٔ زهره بسوز زان رخ چون مشتری

از پی موی تو شد بر سر کوی خرد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مولانا

جان و جهان می‌روی جان و جهان می‌بری

کان شکر می‌کشی با شکران می‌خوری

ای رخ تو چون قمر تک مرو آهسته تر

تا نخلد شاخ گل سینه نیلوفری

چهره چون آفتاب می‌بری از ما شتاب

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
امیرخسرو دهلوی

گر چه سعادت بسی ست در فلک مشتری

دزد حوادث هم است از پی انگشتری

عقل حوادث نپخت در پس نه پرده، زآنک

رخنه بال من است در فلک چنبری

راست روی پیشه کن همچو سحاب سپهر

[...]

صائب تبریزی

در نظر هر که داد عشق تواش سروری

ملک سلیمان بود حلقه انگشتری

چون به چمن بگذرد شعله رعنای تو

سرو به بر می کند جامه خاکستری

در نظر اهل دید خار کند گلشنی

[...]

جیحون یزدی

کم جو فرعون وش مرتبه برتری

بنده مکن خلق را بطره عنبری

شه نپسندد بملک این همه حیلت گری

مگو که چشمم زند ره بشه ازساحری

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه