گنجور

 
صائب تبریزی

در نظر هر که داد عشق تواش سروری

ملک سلیمان بود حلقه انگشتری

چون به چمن بگذرد شعله رعنای تو

سرو به بر می کند جامه خاکستری

در نظر اهل دید خار کند گلشنی

در جگر قانعان قطره کند کوثری

خنده او چون گره واکند از کار شرم

پای گذارد به کوه خنده کبک دری

هر کف خاک مرا شورش دیگر بود

پیکر منصور را نیست غم بی سری

دامن خورشید را زود تواند گرفت

هر که چو شبنم بود در پی گردآوری

رفت سلامت برون آخر ازین سنگلاخ

آینه ما نداشت طالع اسکندری

ز اطلس و دیبای چرخ صائب بهتر بود

اخگر دل زنده را جامه خاکستری

 
 
 
سنایی

گرد رخت صف زده لشکر دیو و پری

ملک سلیمان تراست گم مکن انگشتری

پردهٔ خوبی بساز امشب و بیرون خرام

زهرهٔ زهره بسوز زان رخ چون مشتری

از پی موی تو شد بر سر کوی خرد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مولانا

جان و جهان می‌روی جان و جهان می‌بری

کان شکر می‌کشی با شکران می‌خوری

ای رخ تو چون قمر تک مرو آهسته تر

تا نخلد شاخ گل سینه نیلوفری

چهره چون آفتاب می‌بری از ما شتاب

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
حکیم نزاری

ای شده مشغولِ خویش هیچ گمان می بری

کاین همه سرگشتگیت هست ز تن پروری

چند پرستی وجود در عدمِ انتظار

میل مکن با وجود تا ز عدم بگذری

تو ز خریِ خودی تابعِ فرمانِ نفس

[...]

امیرخسرو دهلوی

گر چه سعادت بسی ست در فلک مشتری

دزد حوادث هم است از پی انگشتری

عقل حوادث نپخت در پس نه پرده، زآنک

رخنه بال من است در فلک چنبری

راست روی پیشه کن همچو سحاب سپهر

[...]

جیحون یزدی

کم جو فرعون وش مرتبه برتری

بنده مکن خلق را بطره عنبری

شه نپسندد بملک این همه حیلت گری

مگو که چشمم زند ره بشه ازساحری

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه