گنجور

 
حکیم نزاری

بس در جفا مکوش که از حد بمی بری

شاید اگر به جانب من بنده بنگری

نومید نیستم که برآید امیدِ من

باشد که باز بر سرِ افتاده بگذری

فرمان تراست هر چه کنی حاکمی ولیک

از خواجه کی بدیع بود بنده پروری

شاید که در قفایِ قدم می رود سرم

من با تو چون کنم به سرِ خویش سروری

از قتل من چه خیزد اگر چه به خونِ من

تعجیل می نمایی و زنهار می خوری

ای دوست رحم کن که اگر دشمنم رسید

بر من به کام طاقتِ آن هم نیاوری

در پایِ روزگار میفکن مرا ببخش

من کیستم که با تو زنم دستِ داوری

تسلیم بَر ده ام ز پیِ کعبه ی مراد

جهل است راه ِبادیه رفتن به سرسری

باشد نزاریا که به بیت الحرامِ عشق

راهت دهند اگرچه که چون حلقه بردری