گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گر چه سعادت بسی ست در فلک مشتری

دزد حوادث هم است از پی انگشتری

عقل حوادث نپخت در پس نه پرده، زآنک

رخنه بال من است در فلک چنبری

راست روی پیشه کن همچو سحاب سپهر

بو که ازین دیوگاه جان به سلامت بری

حرف طلب کن نه نقش کز ره معنی خطاست

معتقد پایدار دست به صورتگری

سوزش عشاق تو هست چو آتش به دل

نه ز پی مردمی است دولت خاکستری

قابل عصمت نیند، پند نگویند، ازآنک

مغ نشود پارسا، سگ نشود جوهری

گر چه در آخر زمان پرورش دین کم است

عدل خلیفه بس است از پی دین پروری

قطب جهان کاهل ملک خدمتی در گهش

جمله سر آرند پیش، تاج شهی بر سری

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

گرد رخت صف زده لشکر دیو و پری

ملک سلیمان تراست گم مکن انگشتری

پردهٔ خوبی بساز امشب و بیرون خرام

زهرهٔ زهره بسوز زان رخ چون مشتری

از پی موی تو شد بر سر کوی خرد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مولانا

جان و جهان می‌روی جان و جهان می‌بری

کان شکر می‌کشی با شکران می‌خوری

ای رخ تو چون قمر تک مرو آهسته تر

تا نخلد شاخ گل سینه نیلوفری

چهره چون آفتاب می‌بری از ما شتاب

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
حکیم نزاری

ای شده مشغولِ خویش هیچ گمان می بری

کاین همه سرگشتگیت هست ز تن پروری

چند پرستی وجود در عدمِ انتظار

میل مکن با وجود تا ز عدم بگذری

تو ز خریِ خودی تابعِ فرمانِ نفس

[...]

صائب تبریزی

در نظر هر که داد عشق تواش سروری

ملک سلیمان بود حلقه انگشتری

چون به چمن بگذرد شعله رعنای تو

سرو به بر می کند جامه خاکستری

در نظر اهل دید خار کند گلشنی

[...]

جیحون یزدی

کم جو فرعون وش مرتبه برتری

بنده مکن خلق را بطره عنبری

شه نپسندد بملک این همه حیلت گری

مگو که چشمم زند ره بشه ازساحری

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه