گنجور

 
حکیم نزاری

مستم از اقداحِ مالا مالِ تو

وز شرابِ کشفِ وجد و حالِ تو

نیست ما را نسبتی با عقل و نفس

زآن که هر مرغی ندارد بالِ تو

گرچه عقل و نفسِ ما در عینِ عشق

هم سلامان است و هم ابسالِ تو

عقل و نفس و جسم و جان آماده‌اند

منتظر بر عزمِ استقبالِ تو

تا بر افتد کفر و دین و ما و من

آرزومندم به استیصالِ تو

بر تو هرگز من نمی‌خواهم بدل

هم تو باشی هم تویی اَبدالِ تو

چون منی را خود به بازارِ قبول

بر نیارد قیمتی دلّالِ تو

آسمان گر بر زمین افتد چه باک

چون بود ثابت قدم حمّالِ تو

در جوارِ عشق سدّی محکم است

گو جهان بر هم زند زلزالِ تو

بگذرانم وادیِ وهم و خیال

گر برون آیم به استدلالِ تو

با نزاری گفتم ای شوریده‌سر

با که گویم فصلی از احوالِ تو

گفت ای عقل از ملامت تا به کی

چند از این بی‌هوده قیل و قالِ تو