گنجور

 
نشاط اصفهانی

بهزار نامه دارم ز تو حسرت جوابی

سر لطف اگر نداری چه کم آخر از عتابی

من و دامن خیالت که نه روز داند از شب

نه وصالی از فراقی نه حضوری از غیابی

بخیال روی و زلف تو شبم خوش است و خواهم

که نه سر زند دگر صبح و نه پر زند غرابی

اگرم ملول خواهی تو چه بهتر از ملالت

وگرم خراب سازی تو چه خوش تر از خرابی

بیکی نگاهش ای دیده بسوختی و نبود

خبرت از آتش دل که تو روز و شب درآبی

همه بندگان جاهل همه چاکران غافل

سزدار خطا نگیری تو که ملهم الصوابی

بنظاره ی عنایت چه ثواب و چه گناهی

بشماره ی ارادت چه عطا و چه عتابی

اثر از شب وصال تو نماند از جمالت

که ز هر دری درآیی تو برآید آفتابی