گنجور

 
نشاط اصفهانی

در همه کون و مکان نیست جز اینم هوسی

که مگر بی هوسی زیست توانم نفسی

شعله‌ها سر زده‌ام از دل و جان طور صفت

موسی‌ای نیست دریغا که بجوید قبسی

بسته این گمشدگان دیده و گوش،  ارنه به راه

کاروانیست نمودار و نواخوان جرسی

راز رندان خرابات مپرسید ز ما

به کسی راز مگویید که گوید به کسی

ما نگفتیم حدیثی که توان گفت و شنید

لیک در خلق ز ما گفت و شنید است بسی

چشمه‌ها نغز و چمن سبز و من آن مرغ که داشت

چشم و دل بر اثر دانه و آب قفسی

من در این دام و تمنای رهایی هیهات

تا ابد صید تو جز قید ندارد هوسی

رشته مگذار ز کف لیک خدا را بگذار

که به مرغان هم‌آواز بر آرم نفسی

گر پناهی دهدم دوست عجب نیست نشاط

ناگزیر است می از دردی و گلشن ز خسی