در همه کون و مکان نیست جز اینم هوسی
که مگر بی هوسی زیست توانم نفسی
شعلهها سر زدهام از دل و جان طور صفت
موسیای نیست دریغا که بجوید قبسی
بسته این گمشدگان دیده و گوش، ارنه به راه
کاروانیست نمودار و نواخوان جرسی
راز رندان خرابات مپرسید ز ما
به کسی راز مگویید که گوید به کسی
ما نگفتیم حدیثی که توان گفت و شنید
لیک در خلق ز ما گفت و شنید است بسی
چشمهها نغز و چمن سبز و من آن مرغ که داشت
چشم و دل بر اثر دانه و آب قفسی
من در این دام و تمنای رهایی هیهات
تا ابد صید تو جز قید ندارد هوسی
رشته مگذار ز کف لیک خدا را بگذار
که به مرغان همآواز بر آرم نفسی
گر پناهی دهدم دوست عجب نیست نشاط
ناگزیر است می از دردی و گلشن ز خسی