گنجور

 
نشاط اصفهانی

آمدم تا رسم تو در عاشقی پیدا کنم

عشق را فرزانه سازم عقل را شیدا کنم

عشق را زیبق بگوش و عقل را نشتر بچشم

تا چه زاید این اصم را جفت آن اعما کنم

زحمت ساقی، که عمرش بادباقی، تا بکی

رخصتی خواهم که تالب بر لب دریا کنم

عشق را از دیده سوی دل برم از دل بجان

باده را از لب بجام از جام در مینا کنم

من زبان بربسته ام، تو گوش بر بند ای ندیم

تا زبان بیزبانی را مگر گویا کنم

عقل میگوید که لامعبود الاالله و من

لای مطلق فانی اندر مطلق الا کنم

تا چو امروزم نباشد بر فوات دی دریغ

لاجرم امروز باید چاره ی فردا کنم

آتش دل آب چشم آورده ام با خود که من

سنگ این آیینه سازم خار آن خرما کنم

پاس نام دوست دارم ورنه من در عاشقی

نام نیک آنگه کنم حاصل که خود رسوا کنم

گر شوم از خویش پنهان او عیان گردد نشاط

آنچه را گم کرده ام چون گم شود پیدا کنم

ملک دل را با صفای نیستی آراستم

تا دعای هستی دارای ملک آرا کنم