گنجور

 
نشاط اصفهانی

روز کی چند پی زهد و سلامت گیرم

ور ملامت کندم عشق از او نپذیرم

جام صافی ببر و جامه ی سالوس بیار

صدق بگذار که من در گرو تزویرم

بر سر کوی بت سلسله گیسو زین پس

نتوان داشت دگر باز بسد زنجیرم

نگه یار کمان ابرویم اکنون بنظر

آید آنسان که زند خصم همی با تیرم

خواستم زهد بتدبیر بیاموزم لیک

میکشد باز سوی دیر مغان تقدیرم

جای در صومعه از دیر گزیدست نشاط

مپسندید خدا را که بغربت میرم

عاشقی رنج و بدین رنج همان به مانم

بی‌خودی عیب و بدین عیب همان به میرم